گروهی نشینند با خوش پسر
که ما پاکبازیم و صاحب نظر
ز من پرس فرسودهٔ روزگار
که بر سفره حسرت خورد روزهدار
از آن تخم خرما خورد گوسپند
که قفل است بر تنگ خرما و بند
سر گاو و عصار از آن در کَه است
که از کنجدش ریسمان کوته است
بوستان (سعدی نامه)، باب هفتم، قسمت پایانی حکایت هجدهم